سلام امروز سه شنبه ۱۱ مهرماه سال ۱۳۷۴ هستشدقیقا
روزی ک مادرم آخرین ساعات درد بارداریش رو بخاطر من تحمل میکنه!(روزی ک ب
دنیا اومدم...)روزی ک بدنیا اومدم تنها ۳ سال تا ثبت اولین خاطرات مبهمی ک توو ذهنم ب یادگار مونده ، مونده بود!روزی ک بدنیا اومدم تنها ۷ سال از عمر پدرم باقی مونده بود!روزی ک پس از میلیاردها سال هیچی نبودن بلاخره از نیستی خارج شدم و ب هستی پیوستم!روزی ک بعدها فهمیدم بعد از من فرزندی نیست و قبل از من تصمیم به نابارور کردن مادرم داشتن و ب دلیل ازدواج خواهر بزرگم از یادشون رفت و من شدم بچه ی ناخواسته ی خانواده ک میتونست اصلا وجود خارجی نداشته باشه!۷ سال بعد دقیقا روزایی ک هر روز صبح با هزار امید و آرزو کفشای پدرمو همراه با خواهرم براش آماده میکردیم تا سکه های ته مونده داخل کافشن آمریکاییش رو بهمون بده !دقیقا روزایی ک تازه از نوازش شبانه ی دستای پدرم روی سرم احساس خوشبختی و غرور میکردم!روزی ک داشتم به پدرم در کنار مادرم داخل حیاط سبز خونمون و غروب قشنگ خورشید عاشقانه نگاه میکردم!اون دستای پینه بسته و بوی علف تازه ک به مشامم میخورد به وجدم میاورد ک چنین پدر زحمت کشی دارمدقیقا روزی ک با بازیهای کودکانه سرگرم بودم زیر نور آفتاب سرد زمستان ، روزی ک مادرم دل توو دلش نبود و سراغ پدرمو میگرفت و احساسش از همیشه بیشتر بهش راست میگفت ک اتفاقی برای پدرم افتاده!روزی ک با ماشین جنازه ی سرد و بی روح پدرمو برای آخرین بار داخل خونه آوردناون روز بود ک فهمیدم همه ای این احساسات دیگه به پایان رسیده همه ی دلخوشی هام همه ی رویاهایی ک فقط با وجود "پدر" معنا و براورده میشد!بچه بودم ولی فهمیدم بی پدر شدن یعنی چی!فهمیدم آرزوهام دیگ برآورده شدنشون محال شده برامفهمیدم ترحم فامیل هیچ دردی رو کلـــبه ی پسرانــــــه ی منــــــــ...
ادامه مطلبما را در سایت کلـــبه ی پسرانــــــه ی منــــــــ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rainevirus بازدید : 96 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 18:54